ستون آخر٬
از آپارتاید نژادی تا آپارتاید جنسی
نلسون ماندلا و تسلیم ناپذیری
آذر ماجدی

"فتح نشده "
در تاریکی شبی که مرا در خود فرو برده است
سیاه مثل یک حفره عمیق از یک قطب تا قطب دیگر
 برای روح فتح ناپذیرم
هر خدایی را که ممکن است باشد٬ شکر میکنم

در چنبره حوادث خرد کننده
نه نالیده ام و نه با صدای بلند گریسته ام
در زیر چماق بخت بد
سرم خونین اما برافراشته است

فرای این مکان خشم و گریه
فقط هیبت سایه ترسناک  نمودار میشود
لیکن تهدید زمان
مرا بی باک خواهد یافت

مهم نیست که دروازه چقدر تنگ است
مهم نیست که مجازات چقدر سخت است
من ارباب سرنوشت خویشم
فرمانده روح خویشم

(شعری از ویلیام ارنست هنلی٬ ۱۸۷۵)
 
یکشنبه شب با پسرم و دو تا از دوستانش به سینما رفتیم تا فیلم "فتح نشده"* را ببینیم. این فیلم در مورد ابتدای ریاست جمهوری نلسون ماندلا در آفریقای جنوبی٬ پس از سقوط نظام آپارتاید٬ است. تبلیغات فیلم شاید کمی گمراه کننده است٬ چون تیم راگبی آفریقای جنوبی را محور قرار میدهد. من علاقه ای به راگبی ندارم. اما پسر کوچکم که علاقه ویژه من به مسائل سیاسی – اجتماعی را میداند و علاقه خاص من و پیوند احساسی من را به آفریقای جنوبی و مبارزه علیه نظام آپارتاید نژادی میشناسد، پیشنهاد کرد که این فیلم را با هم ببینم. منهم فکر کردم که فرصت خوبی است با پسرم یک تفریح مشترک داشته باشیم. توافق کردم. یکشنبه ظهر وقتی گفت "مامان حوصله ام سر رفته، بریم سینما." گفتم باشه. انتظار نداشتم که این فیلم چنین تاثیر عمیقی رویم بگذارد .

بنظرم هالیوود در یکی از بهترین لحظاتش بود. راستش حتی مطمئن نیستم که چقدر ابژکتیو دارم قضاوت میکنم. آنچنان خاطرات تلخ و شیرین با نوستالژی بهم تنیده که  احتمال میدهم٬ بیشتر یک احساسات خام در من بیدار شده باشد. اما این احساس آنقدر عمیق و فشرده بود که نمیشد برای خویش حفظ اش کرد. باید با دیگران سهیم شد. پروسه سهیم شدن٬ خود به ابژکتیو شدن قضاوت نهایی کمک میکند .

از بچگی یک احساس عمیق نفرت نسبت به سیستم آپارتاید در آفریقای جنوبی و احترام عمیق نسبت به نلسون ماندلا داشتم. وقتی برای ادامه تحصیل به خارج رفتم، در همان اولین روز آغاز سال تحصیلی، در حالیکه گیج در محیط کالج حرکت میکردم، انگار روی ابر راه میرفتم٬ یک صدای گرمی را از پشت سر شنیدم. کسی صدایم میکرد، بسمت صدا برگشتم. یک صورت زیبا، دو چشم بزرگ که به من لبخند میزد. به او گفتم که انگلیسی خوب نمیدانم. اما در همان لحظه یک دوستی عمیق، یک رابطه گسست ناپذیر میان ما بوجود آمد. (در سالهای اخیر ارزش این رابطه را که زمان و دوری نه تنها از میان نبردتش، بلکه عمیق ترش کرده را بیشتر می فهمم . )

دوستی من با این دختر سیاه پوست آمریکایی بسرعت نزدیک و عمیق شد، باین خاطر که علاوه بر خصوصیات شخصی، از نظر سیاسی و علائق اجتماعی بهم نزدیک بودیم. هر دو چپ و با تمایلات کمونیستی، دو دختر جوان مستقل که امر آزادی زن بخش جدایی ناپذیر شخصیت مان بود، دو جوانی که با دیدن هر نوع بی عدالتی شدیدا به خشم میامدیم. دوستی با "سپتمبر" مرا به مرکز مبارزه علیه نظام آپارتاید آفریقای جنوبی٬ در آمریکای شمالی٬ برد. با بسیاری از شخصیت های "کنگره ملی آفریقا " (ANC) از نزدیک آشنا شدم. با برخی شخصیت های حزب کمونیست آفریقای جنوبی، همچنین سازمان سواپو، (سازمان خلق آفریقای جنوب غربی) حتی آنجلا دیویس .

در آن زمان، با وجود اینکه خود را یک کمونیست میدانستم، آشنایی ام با مارکسیسم، بعنوان یک تئوری، یک آشنایی عمومی بود که از طریق پدرم به من منتقل شده بود. با آغاز تحولات سیاسی ۵۷ – ۱۳۵۶ بود که مطالعه آثار کلاسیک مارکسیستی را آغاز کردم. جالب اینجاست که مطالعه مارکس و کلاسیک های مارکسیستی، دخالت فعال در جنبش کمونیسم کارگری و سی سال تجربه مبارزه کمونیستی، تنها تائیدی است بر احساسی که در همان دوران دانشجویی نسبت به حزب کمونیست آفریقای جنوبی و ای ان سی پیدا کرده بودم. ناسیونالیسم عمیق و بیربطی به سوسیالیسم. در زمینه مناسبات تشکیلاتی نیز چرتکه اندازی بقال منشانه و قدرت طلبانه، که فقط موید ضرب المثلی بود که روزی ده بار از مادرم، بقصد منصرف کردن من از قاطی شدن در مبارزه سیاسی، می شنیدم: "سیاست پدر و مادر ندارد." حکمی که من در جوانی به آن می خندیدم. ایمان داشتم که سیاست کمونیستی خیلی هم پدر و مادر دارد.
 
راستش تا زمان مرگ منصور حکمت همیشه بر این نظر بودم که این حکم در حزبی که من عضوش بودم، محلی از اعراب ندارد. اما در پلنوم 26 حزب کمونیست کارگری، در اوج ناباوری٬ آنرا با تمام تلخی اش تجربه کردم. در صحبت پایانی ام در پلنوم به این مساله اشاره کردم. گفتم که تا آنجا که به حزب برمیگردد، فقط برنامه اش مهم نیست. اصول سازمانی آن نیز بسیار با اهمیت است. گفتم که زمانی که مادرم بهم میگفت سیاست پدر و مادر ندارد، شانه بالا میانداختم و پاسخ میدادم که کمونیسم متفاوت است. اکنون باید بگویم که سیاست در حزبی که منصور حکمت لیدر آن بود، پدر و مادر داشت. بیاییم سیاست در حزب را پدر و مادر دار کنیم. در این لحظه بود که یکبار دیگر به این حقیقت رسیدم که سیاست کمونیستی کارگری است که از چنین توصیفی بری است. آنچه در حزب میدیدم عروج کامل پوپولیسم بود. و سیاست پوپولیستی هم بارها دیده ایم که "پدر و مادر ندارد !"

از موضوع دور نشوم. چند سالی که دانشجو بودم تا پیش از بازگشتن به ایران برای شرکت در آنچه به انقلاب ۵۷ معروف شد، بیشترین انرژی فعالیت سیاسی ام در مبارزه برای الغای آپارتاید نژادی در آفریقای جنوبی صرف شد. یادم است کشتار نوجوانان در سوئتو در ۱۹۷۶ چه درد و خشمی در من بوجود آورده بود. این لحظات و روزها عمیقا در ذهنم نقش بسته است و تاثیرات پایداری در من بوجود آورده است. در آن زمان تصور هم نمیکردم که زندگی آینده ام لحظه به لحظه در آمیخته خواهد شد با لحظات دردناک این چنینی، خشم های فروخفته٬ اشک های نریخته خشک شده و بغض های هرگز نترکیده برای بی عدالتی ها، سرکوب ها، قتل عام ها، رفقای بر زمین افتاده. تصور نمیکردم که آن مناسباتی که در یک برخورد کوتاه با ای ان سی و حزب کمونیست آفریقای جنوبی آنقدر زده ام کرد را سالها بعد از نزدیک به چنین تلخی تجربه کنم .

(عجیب است. این نوشته با قصد دیگری آغاز شد و به جای دیگری کشیده شد. یکبار دیگر برایم مسجل شد که باید گذشته را به قلم بکشم. نیاز آن بیش از پیش احساس میشود . )

فیلم فتح نشده مرا کاملا فتح کرد. عمیقا بر من تاثیر گذاشت. با خود اندیشیدم که با نفرت عمیقی که از ناسیونالیسم در هر شکل و فرم آن (چه عظمت طلب آن و چه از نوع قومی باصطلاح تحت ستم آن) دارم، این احساس علاقه و احترام به نلسون ماندلا عجیب است. درست است که او یک ناسیونالیست با تعاریف متداول نبود، لیکن فیلم میکوشید که با قلقک دادن احساسات ناسیونالیستی بیننده را تحت تاثیر قرار دهد. اما باید اذعان کرد که الغای آپارتاید نژادی در آفریقای جنوبی یکی از معدود لحظات افتخار آمیز بشریت در قرن بیست است .

درست است که رویاهای بسیاری از مردم محروم و زحمتکش آفریقای جنوبی بعد از یک جشن و سرور عظیم به ناامیدی بدل شد. اما این احساس ناامیدی نباید یک ذره از احساس افتخار برای لغو بربریت آپارتاید بکاهد. اگر امید میلیون ها انسان محروم و زحمتکش به ناامیدی بدل شد، باین خاطر بود که سوسیالیسم را با لغو آپارتاید یکی گرفته بودند. کمونیسم بورژوایی جریاناتی مثل حزب کمونیست آفریقای جنوبی، گرایشات چپ درون جنبش کارگری و ای ان سی، یک توهم را بجای واقعیت به کارگران و مردم محروم قالب کردند .

بر این خیال بودند که با الغای آپارتاید و حذف سفید پوستان از مواضع قدرت، استثمار، فقر و بی عدالتی از میان خواهد رفت. آزادی و برابری و رفاه بر جامعه حکم خواهد راند. این یک آرمان سوسیالیستی است. ناسیونالیسم سیاه آفریقایی در دهه شصت و هفتاد که بسیاری جنبش های استقلال طلبانه ضد کولونیالیستی با مارکسیسم و سوسیالیسم بر خورده بودند، بر این موج سوار شده بود. لذا مبارزات ضد آپارتاید در آفریقای جنوبی با سوسیالیسم گره خورده بود. مساله اینجاست که این نه کمونیسم کارگری، بلکه کمونیسم بورژوایی بود .

غیبت یک حزب کمونیست کارگری در آفریقای جنوبی اجازه داد که کل جنبش کارگری، کارگران رادیکال سوسیالیست، کل جنبش آزادیخواهانه و برابری طلبانه محرومین و زحمتکشان آفریقای جنوبی به پیشگاه ناسیونالیسم استقلال طلبانه سیاه قربانی شود. این دردناک است .

نلسون ماندلا٬ علیرغم تمایلات ناسیونالیستی جنبش اش٬ نزد من انسان قابل احترامی است. این احترام از تلاش او برای نفرت زدایی و اتفاقا سد بندی در مقابل ناسیونالیسم افراطی سیاه درون جنبش ضد آپارتاید٬  افق بلند پروازانه ای که در مقابل یک جامعه دربند بردگی قرار داد و تلاش خستگی ناپذیرانه و سازش ناپذیرش برای الغای یکی از نقطه های شرمناک تاریخ بشریت، نشات میگیرد. ۲۷ سال از عمرش را در زندان گذراند. پس از آزادی از زندان دوران گذار به نظام پس از آپارتاید را رهبری کرد و پس از آن از قدرت دولتی و اجرایی کناره گرفت. یک مقایسه ساده میان آفریقای جنوبی و زیمبابوه، نقش موثر رهبری او را نشان میدهد.
 
شعر فوق٬ شعری است که ماندلا در زندان آنرا میخوانده است. در فیلم میگوید: درست در لحظاتی که فقط میخواستم دراز بکشم با خواندن این شعر بپا میخاستم. در هشت سال اخیر بارها و بارها احساس مشابه ای داشته ام. لحظات بسیاری بوده است که از ته دل فقط میخواستم دراز بکشم و چشمانم را ببندم. اما یک صدا، یک نگاه و یک احساس از گذشته روی پاهایم قرارم داده است و امید و تلاش به تغییر را مثل یک شعله گرم در وجودم زنده کرده است .

اکنون ما در آستانه الغای یک نظام آپارتاید دیگر قرار داریم. یک نقطه شرم بشریت در قرن بیست و یک. این مبارزه و جنبش نیز به یک رهبری با بصیرت، بلند پرواز، آرمانخواه و خستگی ناپذیر نیاز دارد. اما یک تفاوت بزرگ میان ایران ۲۰۱۰ و آفریقای جنوبی ۱۹۹۱ وجود دارد. هر دو جامعه در تلاطم و هیجان تغییر اند. مردم، زحمتکشان و محرومین هر دو جامعه فداکاری های بسیار انجام داده اند؛ هزینه های هنگفتی پرداخته اند. اما اگر آفریقای جنوبی الغای آپارتاید را با آزادی، برابری و رفاه یکی گرفته بود، ایران میتواند و نباید در این توهم بسوزد .

 ایران دارای یک جنبش کمونیسم کارگری قوی و خودآگاه است. حزبی کمونیستی کارگری وجود دارد که میتواند با بصیرت، آرمانخواهی، و با یک افق وسیع راه را نشان دهد. رژیم اسلامی و نظام آپارتاید جنسی را به زیر کشد، اما متوقف نشود. الغای مناسبات سرمایه دارانه، الغای کارمزدی و مالکیت خصوصی بر وسایل تولید و مبادله و ساختن یک جامعه سوسیالیستی بر ویرانه های مناسباتی که مبنا و پایه تمام بی عدالتی ها و تبعیضات اقتصادی، سیاسی و اجتماعی است، برای ایران ۲۰۱۰ مقدور و محتمل است. حزب اتحاد کمونیسم کارگری این رویای میلیون ها انسان را میتواند و باید به مقصد رهبری کند.
 
کمونیسم کارگری زیاده خواه و افراطی است. زیرا مقصد و هدف این را طلب میکند. اگر میخواهیم که یکبار دیگر مایوس و دلسرد نشویم، اگر میخواهیم یک بار دیگر دو نسل دچار یاس فلسفی نفی نشوند و به کم و هیچ رضایت ندهند، باید این خیزش عظیم و این جنبش آزادیخواهانه و برابری طلبانه را با افقی باز به پیش برانیم. سرنگونی جمهوری اسلامی، انقلاب کارگری و جمهوری سوسیالیستی آن هدفی است که در مقابل ما قرار دارد. باید بر لرزش پا یمان فائق آئیم؛ چشم مان بر هدف نهایی دوخته باشد؛ اجازه ندهیم  خستگی و فرسودگی بر ما غلبه کند و بر افق مان سایه بیاندازد. آنچه ما را بر روی پاهایمان قرار میدهد، درست در آن زمان که فقط میخواهیم دراز بکشیم، امید به یک آینده آزاد، برابر و روشن است .

*  Invictusنام فیلمی است به کارگردانی کلینت ایست وود و بازیگری مورگان فریمن و مت دیموند که اکنون در اروپا بر اکران است. این فیلم در مورد یک دوره کوتاه از تاریخ آفریقای جنوبی، درست پس از ریاست جمهوری نلسون ماندلا است و شخصیت او را به تصویر میکشد. اسم فیلم، نام شعری است که نلسون ماندلا در زندان میخوانده است. این نام به لاتین است .